!!! هزاران دست هم به سویــــــــم دراز شود
… پــــــــس خواهم زد
… تنــــــــــها
… تمنای دستان تـــــــــــو را دارم
بــــــاور کن خیلی حـــــــرف است
، وفـــــــــادار دســـــــــت هایی باشی
… که یکبار هم لمســـــــشان نکرده ای
زنان مردان غیرتی را میستایند
چرا که خوب میدانند
مردان باغیرت
بیش ازآنکه مراقب زنانشان باشند
مراقب خودشان هستند
به تو نیازی ندارم
اما از با تو بودن بسیار لذت می برم
حالا تصمیمش با توست
با کسی باشی که به تو نیاز دارد
یا با کسی که
از با تو بودن لذت می برد
مابین «احساس خوشبختی و سعادت تو»
و
«نشاط و رضایت آنکسی که دوستش میداری»
پیوندیستعمیق و نامرئی؛
پس بنگر
تا به ژرفای خوشبختیات
آگاهی یابی
ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره می شوی
غذایت را سرد می خوری ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام!
لباسهایت دیگر به تو نمی آیند، همه را قیچی می زنی!
ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی!
شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد!
تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست…
روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرد.
تا امروز میخواستم در ستایش عشق بنویسم.مفهومی قریب که در بستر اساطیر و افسانه ها جاریست و اینک ما میراث دار آنیم.اما گویا در این وادی سبزینگی ٬سپیدی و عشق همگی ممنوعست.ستایش از عشق برایم دیگر مفهومی جدا از پوسته خشکیده عادات گذشتگان دارد.عشق معاصر در رقصیدن با مرگ زیر جامه سبز٬بر سیاهی گرم آسفالت خیابانهاست.اکنون میخواهم در ستایش عشق نسلی بنویسم که زاده پاییز است اما به جستجوی خونین بهاری سبز به پا خواسته است.ما زادگان مهریم زنده به عشقیم
امروز تولد منه منی که هیچ کی هم صدام نبود اگه با آهنگام قدم نمی زدی رو زمین رد پاهام نبود
چقدر زخم خوردم تو این راه یادمه خون گریه می کردم خدا خواست که تو باشیو بشی مرحم واسه دردم
حدود چهل سال پیش بود. سوار اتوبوس شد تا بره تهران.
مردی سبیلو پای اتوبوس ایستاده بود و کنارش یک دختر جوان و زیبا.
موقع حرکت،اون مرد اومد توی اتوبوس ایستاد و گفت:اینجا کسی هست که عرقخور باشه؟
کسی صداش درنیومد.انگار خجالت میکشیدن.
یکی گفت من گاهی میخورم...چطور مگه؟
مرد گفت: دخترم میخواد بره تهران، دانشگاه؛جایی رو بلد نیست و تنهاست
میسپارمش به تو
برسونش تا در امان باشه
کاش امروزه توی خیابونا که نه لاقل توی دانشگاهها دوتا مرد باقی مونده باشه...
تقصیــــــــر هیــــچ کــــس نیــســـت به نام
"عشق"
جسمـــــــت را لگــــد مال بوســــــــه های هـــــوس آلـــودشان می کنند و بــــــه نام
"ناپاکی تـــــــو"
فـــــراموشت می کنندبه نام
"نجابت"
بایـد سکوت کنی و به نام
"صبر"
از درون ویران می شوی
زیباترین غروب ( غروب عاشقان )
زیباترین سنگ ( دل دار ) ،
زیباترین دوست ( قلب تو )
، زیباترین مایع ( اشک ) ،
زیباترین کلام ( دوستت دارم )
بدترین درد این نیست عشقت بمیره
بدترین درد اینه که به اونی که دوستش داری برسی
بدترین درد این نیست عشقت بهت نارو بزن
بدترین درد اینه که عاشق یکی بشی که
اون ندونه
آمدی ، چه صادقانه آمدی ، مرا عاشق کردی....
آمدی ، چه عاشقانه آمدی ، مرا دیوانه کردی....
چه زیبا آمدی و لحظه های پراز غم زندگی ام را عاشقانه کردی!
گاهی نیاز داری به یه آغوش بی منت
که تورو فقط و فقط واسه خودت بخوات
که وقتی تو اوج تنهایی هستی
باچشماش بهت بگه :
هستم تا تهش!هستی؟؟؟
... دیشب دور از تو قلم برداشته و متن زير را برايت نوشتم تا بداني دور از تو چه مي كشم .
من نمي گويم با من حرف نزنی مي ميرم ولی اگه حرف بزنی زنده می مونم
حالا احساس امشبم را بخوان :
تو شب را با بالش خيس از اشك بسر كردن و از ترس اينكه
دلدارت دور از تو چه مي كند و دستت را بي هوا به سويش كه دردسترست نيست دراز كردن
وخود را در حفره هاي تنهايي يافتن را تا حالا حس كرده اي ؟؟؟
تو براي گريه كردن منتظر اشك شدن و بي دوست بودن را با تمام وجود
در يافتن و با حسرتهاي بي پايان به اميد اينكه روزي شايد
فقط یه جمله محبت آمیز از او بخوانی و بيهودگي اين انتظاررا تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟
به كسي دل بستن و دور از شهوت شبها را با موزيك حسرت و ترنم اشك به صبح رساندن
و تك تك اميدهاي به ياس تبديل شده دلت را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟
تو زندگي كردن با روح دوست و شبها را به ياد مهتاب رويش و
ستارگان چشمان دلدارت به صبح رساندن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟
تونبض و تپش عشق را در رگهاي دستانت كه هر لحظه شوق در آغوش گرفتن يارش را دارد
و خود را در تنهايي شب ميان گريه هاي سياهي شب محصور ديدن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟
تو به درون وتفكرات عاشقانه برگشتن و سراپا درد عشق بودن و درمان نداشتن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟
تو تا لحظه اي كه اشك چشمانت خشك نشده گريه كردن و با نگاههاي عميق پر ازحسرت عشق به همه جا نگاه كردن
را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟
تو كسي را كه بيش از همه دوست داري و دستت به آن نميرسد و بدون حضورش لحظه اي آرام
و قرار نداشتن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟
تو محرم اسرار تنهائيت فقط قلم وكاغذ بودن و چشم به سفيدي كاغذ
و اشك قلم دوختن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟
نمي دانم .....
ولي من تمام آنچه كه گفتم با تمام وجودم احساس كرده ام .
تو هم بنويس دردها و حسرت دور از يار بودنت را به دست چه كسي
درمان خواهي كرد .
برای تو می نویسم........
برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...
برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست...
برای تويی كه احساسم از آن وجود نازنين توست...
برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...
برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...
برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...
برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...
برای تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است....
برای تويی كه قلبت پـاك است...
برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...
برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است..........
بر پرده هاي درهم اميال سركشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش بشوق
پيوسته مي رميد و بمن رخ نمي نمود
يكشب نگاه خسته مردي بروي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست
زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشگي دويد و زمزمه كردم ميان اشگ
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»
شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»
آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش بسينه و گفتم بخود كه واي
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست
کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید دلال است کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است |
گرچه از فاصله ی ماه ز من دورتری ولی انگاه همین جا و همین دور و بری ماه می تابد و انگار تویی می خندی باد می آید و انگار تویی می گذری . . .
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود جوینده ی عشق بی عدد خواهد بود فردا که قیامت آشکارا گردد هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود . . .
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس . . .
«همسرم با غم تنهایی خود خو می کرد»
موقـع بحث هوو- لیک هیاهـــــو می کرد!
برای خواندن شعر به _ ادامه مطلب _ بروید.
✘ℭoη†iηuê✘
دردی است به جان من درد غم و تنهایی
دارم به سرم شوری از عشق و ز شیدایی
برای خواندن شعر به _ ادامه مطلب _ بروید
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟
مثل آرامش بعد از یک غم ، مثل پیدا شدن یک لبخند
مثل بوی نم بعد از باران ، در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟
من به آن محتاجم !
،عشق یعنی سوختن تا ساختن ،
عشق یعنی عقل و دین را باختن ،
عشق یعنی دل تراشیدن ز گل ،
عشق یعنی گم شدن در باغ دل ،
عشق یعنی تو ملامت کن مرا،
عشق یعنی می ستایم من تو را ،
عشق یعنی در پی تو در به در ،
عشق یعنی یک بیابان درد سر،
عشق یعنی با تو آغاز سفر ،
عشق یعنی قلبی آماج خطر،
عشق یعنی تو بران از خود مرا ،
عشق یعنی باز می خوانم تو را ،
عشق یعنی بگذری از آبرو ،
عشق یعنی کلبه های آرزو،
عشق یعنی با تو گشتن هم کلام ،
عشق یعنی شاخه ای گل در سبد ،
عشق یعنی دل سپردن تا ابد ،
عشق یعنی سروهای سر بلند ،
عشق یعنی خارها هم گل کنند،
عشق یعنی تو بسوزانی مرا ،
عشق یعنی سایه بانم من تو را ،
عشق یعنی بشکنی قلب مرا ،
عشق یعنی می پرستم من تو را،
عشق یعنی آن نخستین حرفها ،
عشق یعنی در میان برفها ،
عشق یعنی یاد آن روز نخست ،
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست ،
عشق یعنی تک درختی در کویر ،
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر،
عشق یعنی بگذری از هفت خان ،
عشق یعنی آرش و تیر و کمان ...
عشق یعنی بی پروا شدن سعی از قطره تا دریا شدن
حتی اگر حرفی هم نبود
شماره ام را بگیر و فقط بخند
وقتی میخندی
زمان می ایستد
ودر زیر پوستم انگار پرنده ای
برای رهایی پرپر میزند
++ ا
بین رویاهای هر شب جستجویت می کنم
گل عشق منی هر لحظه بویت می کنم
برگ برگ خاطراتم را خزان بر باد داد
ای بهار باغ رویا آرزویت می کنم
یک بغل شعر و غزل را از نگاهت چیدم و
این غزلها را فدای آرزویت می کنم
سبز در رویایم امشب گر شوی ای صبح جان
با دل رنجیده ی خود رو به رویت می کنم
دوستت دارم ولی من با تمام قصه ها
خویش را قربان یک تار مویت می کنم
لایقت شاید نباشد لیک یک شب عاقبت
آبرویم را فدای آبرویت می کنم
قسم می خورم ....
دیگر حتی نامت را در اشعارم نخواهی دید ...
روی جلد دفتر شعرم بزرگ نوشته است :
" لعنت خـــــــدا بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغــال بریزد. "
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
"حتما بخونین اگه نخونین پشیمون میشیدها"
هر رابطه ای ؛
پی اش را دیگر نگیر
هیچ شوک مصنوعی !
آدمها و رابطه های مرده را زنده نمی کند . . .
قله ی قـــاف که سهـــل است،
را هم بخـاطرت فـــــتح می کنم ...
اما تو
با تمـــام مــــردانه گی ات،
مـــرد باش !
اگر سـراغ نگاهت را گرفتنــــد
بگــو که واگــذار شده ...
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
ϰ-†нêmê§ |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد